-
چو از دستان آن ببريدهدستانشاعر : جامي همه از خود پرستي بتپرستانچو از دستان آن ببريدهدستانبسي از پيشتر شد عصمتش بيش،دل يوسف نگشت از عصمت خويشز نور قرب وي نوميد گشتندهمه خفاش آن خورشيد گشتندبه زندان کردن او تيز کردندزليخا را غبارانگيز کردندز دل اين غصه بيرون ريخت يک شبزليخا با عزيز آميخت يک شبشدم رسواي خاص و عام در مصرکه: «گشتم زين پسر بدنام در مصرکه من بر وي از جانام گشته عاشقدرين قولاند مرد و زن موافقسوي زندان فرستم اين جوان رادر آن فکرم که دفع اين گمان رابگردانم منادي در مناديبه هر