-
زليخا بود يوسف را نديدهشاعر : جامي به خوابي و خيالي آرميدهزليخا بود يوسف را نديدهنميدانست خود را آرزوييبجز ديدارش از هر جست و جوييز ديدن خواست طبع او بلنديچو ديد از ديدن او بهرهمنديکه آرد در کنار آن آرزو رابه آن آورد روي جست و جو راز شوق گل چو لاله سينه پر داغ،بلي نظارگي کيد سوي باغز گل ديدن به گل چيدن برد دستنخست از روي گل ديدن شود مستولي ميکرد از آن يوسف کنارهزليخا وصل را ميجست چارهولي ميبود ازو يوسف گريزانزليخا بود خون از ديده ريزانولي يوسف نظر بر پشت پا داشتزليخا رخ بر آن فرخلقا دا