-
سخنپرداز اين شيرينفسانهشاعر : جامي چنين آرد فسانه در ميانهسخنپرداز اين شيرينفسانهزليخا را عجب دردي و سوزيکه پيش از وصل يوسف بود روزيشکيب از جان غم فرجام رفتهز دل صبر و ز تن آرام رفتهنه در بيرون به کس خرسند گشتينه در خانه به کاري بند گشتيدرون ميآمد و بيرون همي رفتمژه پر آب و دل پرخون همي رفتکه: «اي مه پايهي خورشيد سايهبدو گفت آن بلنداقبال دايهکه جانت غرق درياي ملال استنميدانم که امروزت چه حال استز نو رنجي که داري از که داري؟»بگو کين بيقراري از که داري؟به کار خويش سرگردانم امروزبگفتا: