-
چو دولتگير شد دام زليخاشاعر : جامي فلک زد سکه بر نام زليخاچو دولتگير شد دام زليخابه خدمتکاري يوسف ميان بستنظر از آرزوهاي جهان بستمرصع هر يک از رخشان گهرهامذهب تاجها، زرين کمرهامهيا کرد و فارغ بال بنشستچو روز سال، هر يک سيصد و شصتبه دوشش خلعتي از نو کشيديبه هر روزي که صبح نو دميدينشد طالع دو روز از يک گريبانرخ آن آفتاب دلفريبانهزاران بوسهاش بر فرق داديچو تاج زر به فرقش برنهاديشدي همراز با پيراهن اوچو پيراهن کشيدي بر تن اومداواي دل ديوانه کرديمسلسل گيسويش چون شانه کرديز روز و رنج او بيتا