-
چو پا بر دامن صحرا نهادندشاعر : جامي بر او دست جفاکاري گشادندچو پا بر دامن صحرا نهادندميان خاره و خارش فکندندز دوش مرحمت، بارش فکندنداز او صلح و از آن سنگيندلان جنگبدينسان بود حالش تا سه فرسنگازو گرمي وز ايشان سردگوييازو نرمي وز ايشان سختروييز رفتن، بر لب چاه آرميدندز ناگه بر لب چاهي رسيدندز تاريکيش چشم عقل خيرهچهي چون گور ظالم تنگ و تيرهبرون از طاقت انديشه، غورشمدار نقطهي اندوه دورشبه نوعي ناله و فرياد برداشتدگر بار از جفاشان داد برداشتدل چون سنگ ايشان سنگتر شدولي آن ساز تيز آهنگتر