-
حسدورزان يوسف بامدادانشاعر : جامي به فکر دينه خرمطبع و شادانحسدورزان يوسف بامدادانچو گرگان نهان در صورت ميشزبان پر مهر و سينه کينهانديشبه زانوي ادب پيشش نشستندبه ديدار پدر احرام بستندز هر جايي سخن آغاز کردنددر زرق و تملق باز کردندهواي رفتن صحراست ما راکه: «از خانه ملالت خاست ما راکه فردا روز در صحرا گذاريماگر باشد اجازت، قصد داريمز کمسالي به صحرا کم رسيدهبرادر، يوسف، آن نور دو ديدهبه همراهيش ما را سرفرازي؟»چه باشد کهش به ما همراه سازيگريبان رضا پيچيد از ايشانچو يعقوب اين سخن بشنيد از ايش