-
عزيز مصر چون افگند سايهشاعر : جامي در آن خيمه زليخا بود و دايهعزيز مصر چون افگند سايهبه دايه گفت کاي ديرينهغمخوارعنان بربودش از کف شوق ديدارکزين پس صبر را دشوار بينمعلاجي کن! که يک ديدار بينمکه همسايه بود يار وفا کيشنباشد شوق دل هرگز از آن بيشبه تدبيرش به گرد خيمه گرديدزليخا را چو دايه مضطرب ديددر آن خيمه چو چشم خيمگي تنگشکافي زد به صد افسون و نيرنگبرآورد از دل غمديده آهيزليخا کرد از آن خيمه نگاهيبه سر نابهره ديداريم افتاد!که واويلا، عجب کاريم افتاد!به جست و جوش اين محنت کشيدمنه آنست اين