-
زليخا داشت از دل بر جگر داغشاعر : جامي ز نوميدي فزودش داغ بر داغزليخا داشت از دل بر جگر داغبجز روز سياه ناميديبود هر روز را رو در سفيديعلاج خستهجانيش اندر آن ديدپدر چون بهر مصرش خستهجان ديدعلاجش از عزيز مصر جويدکه دانايي به راه مصر پويدبه دانايي هزارش آفرين کردز نزديکان يکي دانا گزين کردبه رفتن راي زد سوي عزيزشبداد از تحفهها صد گونه چيزشتو را بوسيده خاک آستانه!پيامش داد کاي دور زمانهعزيزي بر عزيزي بادت افزون!به هر روز از نوازشهاي گردونکه مه را در جگر افکنده تابيستمرا در برج عصمت آفت