-
خوش آن دل کاندر او منزل کند عشقشاعر : جامي ز کار عالماش غافل کند عشقخوش آن دل کاندر او منزل کند عشقکه صبر و هوش را خرمن بسوزددر او رخشنده برقي برفروزدپس از سالي که شد بدرش هلالي،زليخا همچو مه ميکاست سالينشسته در شفق از خون ديدههلالآسا شبي پشت خميدهرساندي آفتابم را به زرديهمي گفت: «اي فلک! با من چه کردي؟کزو جز سرکشي چيزي ندانمبه دست سرکشي دادي عنانمنيايد هم که در خوابش ببينم»به بيداري نگردد همنشينمرسيده جانش از اندوه بر لبهمي گفت اين سخن تا پاسي از شبنبود آن خواب، بل بيهوشياي بودز