-
صادقي را غم شبگير گرفتشاعر : جامي صبحدم دست يکي پير گرفتصادقي را غم شبگير گرفتبهر معراج مقامات بلندکمر خدمت او ساخت کمندگوي اسرار به چوگان ميزدپير روزي دم عرفان ميزداز ره گوش، برون رفته ز خويشسامعان جمله سرافکنده به پيشکه به فرمودهات اي چشمهي نورآمد آن طالب صادق به حضورتا تنوري عجب افروخته شدخشک و تر هيمه همه سوخته شدآنچه مکنون ضميرست آن چيست؟بعد ازين کار چه و فرمان چيست؟در جوابش نزد اصلا نفسيپير مشغول سخن بود بسيپير زد بانگ که: «اين نکته گزارکرد آن نکته مکرر دو سه باررو در آن آتش سوزان ب