-
داشت غوکي به لب بحر وطنشاعر : جامي دايم از بحر همي راند سخنداشت غوکي به لب بحر وطنگوهر مدحت دريا سفتيروز و شب قصه دريا گفتيزو درين گفت و شنيد آمدهايمگفتي: «از بحر پديد آمدهايمتن از او دست توانايي يافتدل ازو گوهر دانايي يافتهر طرف مينگرم، اوست همه»هر کجا ميگذرم، اوست همهوز وي اين قصه شنيدند آنجاماهياي چند رسيدند آنجاآتش شوق به جانشان در زدعشق بحر از دلشان سر برزددر طلب مرحله پيماي شدندپاي تا سر همگي پاي شدندبحرجويان به نشيب و به فرازبرگرفتند تک و پوي نيازگه چو خس رو به کنار آوردندگاه در