-
زاغي از آنجا که فراغي گزيدشاعر : جامي رخت خود از باغ به راغي کشيدزاغي از آنجا که فراغي گزيدخال سيه گشت رخ راغ رازنگ زدود آينهي باغ راعرضهده مخزن پنهان کوهديد يکي عرصه به دامان کوهداده ز فيروزه و لعلش نشانسبزه و لاله چو لب مهوشانشاهد آن روضهي فيروزهفامنادره کبکي به جمال تمامدوخته بر سدره سجاف دورنگفاختهگون جامه به بر کرده تنگبر همه از گردن و سر سرفرازتيهو و دراج بدو عشقبازکرده ز چستي به سر کوه جايپايچهها برزده تا ساق پايپي سپرش هم ره و هم بيرههبر سر هر سنگ زده قهقههخوشروش و خوشپرش