-
چون سلامان ماند ز ابسال اينچنينشاعر : جامي بود در روز و شبش حال اينچنينچون سلامان ماند ز ابسال اينچنينجان او افتاد از آن غم در گدازمحرمان آن پيش شه گفتند بازبيغمي در آن دروغ افسانهايست!گنبد گردون عجب غمخانهايست!شد به قدش خلعت صورت درست،چون گل آدم سرشتند از نخستچل صباح ابر بلا، باران غمريخت بالاي وي از سر تا قدمبر سرش باريد باران طربچون چهل بگذشت روزي تا به شبجز پس از چل غم، يکي شادي نيافتلاجرم از غم کس آزادي نيافتبر دلش صد زخم رنج و غم رسيدشه، سلامان را در آن ماتم چو ديدبر رگ جا