-
چون سلامان با همه حلم و وقارشاعر : جامي کرد در وي عشوهي ابسال کار،چون سلامان با همه حلم و وقاروز کمند زلف او، مارش گزيددر دل از مژگان او، خارش خليدوز لبش شد تلخ، شهدش در مذاقز ابروانش طاقت او گشت طاقحلقهي گيسوي او تابش ببردنرگس جادوي او خوابش ببردعيشش از ياد دهانش تنگ شداشک او از عارضش گلرنگ شدگشت از آن خال سيه حالش تباهديد بر رخسار او خال سياهز آرزوي وصل او، شد بيقرارديد جعد بيقرارش بر عذاردر درون انديشهاي ميکرد نيکشوقش از پرده برون آورد، ليکطعم آن بر جان من گردد وبالکه مبادا گر چ