-
حبذا! مفلسان آوارهشاعر : اوحدي مراغه اي جامه و جان پاره در پارهحبذا! مفلسان آوارهبه کمي سوي خود نظر کردهغم بيشي ز دل به در کردهرخت در کوچهي ابد بردهبه دلي زنده و تني مردهنفسي خوش زدن چو نافهي مشکبا چنان ديدهي تر و لب خشکوز زبان لب گرفته در دنداندلشان هم شکسته، هم خندانلب او وانگهي شکايت دوست؟آنکه پنهان کند حکايت دوستچون به مشهور کردنش کوشندراز او را ز خود چه ميپوشند؟غنچهوش لب به بسته از نالهدر دل آتش نهاده چون لالهبسته بر دوش زاد بيزاديدل پر از درد و روي در واديتلخ عيشان بيتبه گوييزهر نوشا