-

عز ناخفتن، ار تو هستي کسشاعر : اوحدي مراغه اي نص يا «ايهاالمزمل» بسعز ناخفتن، ار تو هستي کسبر زبان چشمهي سخن جاريشود از آب چشم و بيداريچون نخسبي نميزني در مرگخواب را گفتهاي برادر مرگقالب خفته سرفگنده بوددل شب زندهدار زنده بودزندگان را به رنگ مرده کندخواب خون در بدن فسرده کندکه درو يافتند آب حيابجز شب تيره نيست آن ظلماتمگر از ديدهي سحرخيزاننشود آب زندگي ريزانکار ما گريه و نياز بودشب ما تيره و دراز بودرخ در آن يار دلفروز آورگر حريفي، شبي به روز آورشب ما ناخوشيست، شب خوش کنورنه هم عود ما