-
رفت کسري ز خط شهر به دشتشاعر : اوحدي مراغه اي با سواران ز هر طرف ميگشترفت کسري ز خط شهر به دشتتر و نازک چو خط دلبندانگلشني ديد تازه و خندانزير هر برگ آن چراغي خوشپر ز نارنج و نار باغي خوشکه بدين گونه رنگ و بويستشگفت: کاب از کدام جويستش؟داد پاسخ که نيک حاضر بودباغبانش ز دور ناظر بودزان نبيند کسي خراب او راگفت: عدل تو داد آب او رامرد را مال دوست داند کردپادشاهي به زور باشد و مردوين عمارت به عدل باشد و دادمال کس بيعمارتي ننهادبيرعيت چو آب باش و چو ميغاز عمارت نظر مدار دريغبر کشد تخت را به گ