-
چون مزاج جهان بدانستمشاعر : اوحدي مراغه اي نشدم غره، تا توانستمچون مزاج جهان بدانستمراستي را شگرف کاري بودکار من گوشه و کناري بودزهره را خود ببين چها گفتي؟ماه را قدر من سها گفتيشايد ار گيرد از عطارد خشمآنکه مهرش نيايد اندر چشمنزلم از «عمه» و «تبارک» بودمنزلم مکهي مبارک بودجانم از جسم بينياز شدهدل من با ملک به راز شدهاز «ابا» و «ابيت» ساخته قوتدير در قدس و سير در لاهوتبولهلب در زبانهي سخطمبوقبيس و حري درون خطمقالبم عنکبوت غار شدهمنکسر گشته قلب و يار شدهکف موسي به ساعدم واصلدم عيسي دل مرا حا