-
دگر بوي بهار آوردهاي، بادشاعر : اوحدي مراغه اي نسيم زلف يار آوردهاي، باددگر بوي بهار آوردهاي، بادز دام عشق بيرون جستهاي رابه دام اندر کشيدي خستهاي راکه: اي جان را به جاي زندگانينگارم را خبر ده، گر توانيخيالت چون کبوتر بازم آوردغمت هر لحظه در پروازم آوردرها کردم، که ناخوش پيشهاي بودفراقت بس خطا انديشهاي بودز جان آخر صبوري چون توان کرد؟تو جاني، از تو دوري چون توان کرد؟عنان مهر بر گردانم از توبر آن بودم که سر گردانم از توو زان پس پيش گيرم کار ديگرنهم دل بر وفاي يار ديگرکه با ما باز ي