-
همانا، ديگري داري، نگاراشاعر : اوحدي مراغه اي که دور از خويش ميداري تو ما راهمانا، ديگري داري، نگاراچرا بايد که روي از من بتابي؟تو، خود گيرم، که همچون آفتابيبدين گونه سرشک من گواهستخيالم فاسد و حالم تباهستخيالي چون دهانت هيچ بر هيچمرا حالي چو زلفت پيچ در پيچمرا چون کوه دايم سنگ بر دلترا همچون کمي پرسيم و زر دلدلي چون سنگ خارا در ميانشتني دارم، که نفروشم به جانشمبادا دشمني بد گفته باشدمرا جورت بسي دل ميخراشدکه با من بيگناه اين کينه داريتو مهر ديگري در سينه داريکه با يار دگر همداستانياز آنت