-
مگر با ما سر ياري نداري؟شاعر : اوحدي مراغه اي که ما را در مشقت ميگذاري؟مگر با ما سر ياري نداري؟مکن، کز پرده بيرون افتدت رازچرا در رخ کشيدي پردهي ناز؟من از بيرون چو نقش پرده تا چند؟تو رخ در پرده پنهان کرده تا چند؟من از بيرون چو نقش پرده دارانتو اندر پرده اي با غمگساراننه کام دل روا ميگردد از تونه يکدم دل جدا ميگردد از توبه عشق اندر جهانش نام رفتهچه ميخواهي از آن آرام رفته؟که روزي هم به کاري بازت آيمبهل، تا ساعتي همرازت آيممن از جان هم نميترسم، دگر چيست؟چه باشد گر دلي خون شد؟ جگر چيستنميتر