-
هر شبي تا به سحر زار بگريم ز غمتشاعر : اوحدي مراغه اي اندکي خسبم و بسيار بگريم ز غمتهر شبي تا به سحر زار بگريم ز غمتخفته باشي تو، چو بيدار بگريم ز غمترحمت آري، اگر اين گريه ببيني، ليکنبروم بر گل و بر خار بگريم ز غمتخار خار گل رويت، چو به باغي برومبر دل تنگ به خروار بگريم ز غمتدل من بيرسن زلف تو چون سنگ شودNبر سر کوي تو، از شوق تو، من هر نفسيدر غمت زار بگريم من و از بيمهري. . .اوحدي دوش مرا گفت: بکن چارهي خويشبازخندي چو تو، من زار بگريم ز غمتآخر، اي دستهي گل، سوسن باغ که شدي؟چار