-
هرگز به جان فرا نرسي بيفروتنيشاعر : اوحدي مراغه اي خواهي که او شوي تو، جدا گرد از منيهرگز به جان فرا نرسي بيفروتنيزيرا که بيخ خويشتنست آنکه ميکنيزنهار ! قصد کندن بيخ کسان مکنسوي تو بازگردد، اگر در چه افگنينيکي کن، اي پسر تو، که نيکي به روزگارکس شربتي نميخورد، از دست او، هنيدل در جهان مبند، که بيجرعههاي زهرفردا کجا توان؟ که شوي پير و منحنيامروز کار کن که جواني و زورمندچندين هزار من که شد از قطرهاي مني؟تا کي من و جمال من و ملک و مال من؟اي زيردست آز، چه سود از تهمتني؟سر برفراشتي