-
اي آنکه ز هجر تو نديديم رهاييشاعر : اوحدي مراغه اي باز آي، که دل خسته شد از بار جدايياي آنکه ز هجر تو نديديم رهايياين نامه نبشتم که: بخواني و بياييهر چند مرا هيچ نخواني که: بيايمباشد که ز ناگه در وصلي بگشاييما را همه کاري به فراق تو فرو بستتقصير چه باشد؟ چو ندانم که: کجايي؟گفتي که: ز تقصير تو بود اين همه دوريما را که شب و روز تو بايستي وبايياز بار غم خويش نبايست شکستنسوگند به جان تو که: اندر دل مايياي رفته و بر سينهي ما داغ نهادهاينت نپسنديم که در عهد نياييهر چند پسند همه خلقي ز لطاف