-
مرا رهبان دير امشب فرستادست پيغاميشاعر : اوحدي مراغه اي که چون زنار دربستي ز دستم نوش کن جاميمرا رهبان دير امشب فرستادست پيغاميچليپاييست در هر توي و ناقوسي بهر باميدلت چون بتپرست آمد به شهر ما گذر، کان جاترا بر آتش گبران ببايد سوخت اياميز سر باد مسلماني دماغت را چو بيرون شدکه يارد بردنت جايي؟ که داند کردنت نامي؟چو بر رخسار از آن آتش کشيدي داغ ما زان پسبگفت: آن دم که در رفتن ز خود بيرون نهي گاميچو گفتم: چون توان رفتن درون پردهي وصلش؟به پران مرغ جانت را به تدريج از چنين دامينديدم