-
گفتم که: بگذرانم روزي به نام و ننگي؟شاعر : اوحدي مراغه اي خود با کمند عشقم وزني نبود و سنگيگفتم که: بگذرانم روزي به نام و ننگي؟دردا! که بر نيامد خروار من به تنگيرفت از دهان تنگش بار و خرم به غارتاز بهر کشتن ما هر ساعتي بينگيرخ مينمود از اول و اکنون همي نمايداکنون که جز سياهي ما را نماند رنگياحوال خود بگويم با زلفش آشکاراهم بر زنيم ناگه اين شيشه را به سنگيتا کي نهان بماند در زير پنبه آتش؟ما را به دامن او گر ميرسيد چنگيتا دامن قيامت بيرون نرفتي از کفکش در برابر آيد زين گونه شوخ