-
هزار بار بگفتم که: به ز جان عزيزيشاعر : اوحدي مراغه اي اگر چه خون دل من هزار بار بريزيهزار بار بگفتم که: به ز جان عزيزياگر تو بر سرم آن خاک آستانه ببيزيمرا سريست کزان خاک آستانه نريزمدر انتظار نشينم، تو روزها بگريزيشبم به وعدهي فرداي خودنشاني و چون منکه من تواضع و خدمت کنم، تو تندي و تيزيميان ما و تو کاري کجا ز پيش برآيد؟و گرنه پاي عتابت که دارد؟ از تو ستيزيمگر تو با من مسکين سري ز لطف درآريمرا، که مهر جبلي شدست و عشق غريزيطبيب شهر همانا علاج و چاره نداندترا چه تحفه فرستم؟ که بهت