-
عالمي را به فراق رخ خود ميسوزيشاعر : اوحدي مراغه اي تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزي؟عالمي را به فراق رخ خود ميسوزيچون به دل کينه کشي، پس به چه مهر اندوزي؟دل سخت تو بجز کينه نورزد با ماتا تو اين پرده که بر ما بدريدي دوزيخار اين کوه و بيابان همه سوزن بايدپيش خورشيد نشايد که چراغ افروزينسبت گل بتو ميکردم و عقلم ميگفت:چرخ پيروزه نميخواست مرا پيروزيوقت آن بود که دل بر خورد از لعل لبتگر خيال رخ خوب تو نکردي روزيشب هجران ترا صبح پديدار نبودعشق رسوا بود، آنگاه به پير آموزي؟اوحدي، ب