-
بر من نمينشيني نفسي به دلنوازيشاعر : اوحدي مراغه اي بنشين دمي، که خون شد دل من ز چاره سازيبر من نمينشيني نفسي به دلنوازيتو رخ که بر فروزي و سر که بر فرازي؟همه سر بر آستان تو نهادهايم، تا خودچه لطيف مينمايي! چه شگرف ميبرازي!منت، اي کمر، چه گوي؟ که بر آن ميان لاغررخ خوب مينگاري؟ سر زلف ميترازي؟غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنيکه حديث تنگ دستان نبود چنان نمازيچو رود ز بوسهي تو سخني، سخن نگويمکه شود به کشتن من دل کافر تو غازيجگر من مسلمان بخوري بدان توقعکه حديث ما و زلف تو کشد