-
اي روشن از رخ تو زمين و زمان همهشاعر : اوحدي مراغه اي تاريک بيتو چشم همين و همان همهاي روشن از رخ تو زمين و زمان همهو افتاده از يقين خود اندر گمان همهاز خود ترا به چشم يقين ديده عاشقانزر برده و متاع تو اندر دکان همهاز مشتري به نقد، چو دلال، حسن توو افتاده عالمي ز پي آن نشان همهدر عالم از رخ تو نشاني شده پديدبا ما نهاده تير جفا در کمان همهچشم تو عرضه کرده ز هر سو هزار ترکدادم به باد عشق تو سود و زيان همهديدم که با تو ناله و فرياد سود نيستچون بيد نيستيم ز عشقت زبان همهچون غنچه در هو