-
ز دست زلف سياه تو تا توان خواريشاعر : اوحدي مراغه اي بدين شکستهي مسکين ناتوان رفتهز دست زلف سياه تو تا توان خواريکه مرده باشم و خاک در استخوان رفتهبه آب ديده بگريم ز هجرت آن روزيحديثش از دهن و تيرش از کمان رفتهچگونه راز دل اوحدي توان پوشيد؟مرا به عشق تو آوازه در جهان رفتهکجايي؟ اي ز رخت آب ارغوان رفتهز دست من سر زلف تو رايگان رفتهبه خون ديده ترا کردهام به دست، وليمدام زلف تو با فتنه هم عنان رفتههميشه قد تو با سرکشي قرين بودههزار بار بنزديکت باغبان رفتهگل از شکايت آن جورها که روي ت