-
هر شب ز عشق روي تو اين چشم لعبت باز منشاعر : اوحدي مراغه اي در خون نشيند، تا کند چون روز روشن راز منهر شب ز عشق روي تو اين چشم لعبت باز منآتش به جانم در زدي اين آه برقانداز مناز ديده گر در پيش دل سيلي نرفتي هر نفسليکن تو کمتر ميکني گوشي به دل پرداز منمن شرح دل پرداز خود برخي فرستم پيش توورنه کجا خالي شدي کوي تو از پرواز من؟بالم به سنگ سر کشي بشکستي اي سيمين بدناي آرزوي دل، دمي بنشين و بنشان آز منبرخاستي تا: خون من در پاي خود ريزي دگرنه پرتوي بر حال دل، نه بوسهاي در گاز منپر