-
کأس مي در دست و کوس عشق بر بامستمانشاعر : اوحدي مراغه اي چون بود انکار با مي خواره و با مستمان؟کأس مي در دست و کوس عشق بر بامستمانگر بنوشد صوفي آن صافي که در جا مستمانزود جام زهد خود بر سنگ شيدايي زندتيغ بر کش، گو: چه جاي سنگ و دشنامستمان!آنکه ميخواهد که: ما را سر بگرداند ز عشقتا برون آيد سر و دستي که در دامستماناي که ميگويي: سر خود گير و دست از من بدارشرح آن تلخي، که از هجر تو در کامستمانگر چه بنويسيم صد دفتر نخواهد شد تمامچون ببيني يا ز دل، يا از جگر وامستماناشک چشم من کنون خو