-
از عشق دوري چون کنم؟ کين عشق مستوري شکنشاعر : اوحدي مراغه اي با شير شد در حلق دل، با جان برون آيد ز تناز عشق دوري چون کنم؟ کين عشق مستوري شکنسر سويداي دلم سوداي آن ترک ختنترک کله داري، شبي، کرد اين،مپرسيدم، که شدزيرا که گر در جان نهم، جانم نگنجد در بدندر دل نهادم مهر او و آن دل روان دادم بدواشکم بروياند علف، آهم بسوزاند کفنزان چهره چون ياد آورم،در گور، بعد از سالهاچون من بکلي او شدم،خود چون توان گفت او و من؟من ميتوانم جان خود در پاي او کردن وليبر سينه زخمي ميزند کان را نبين