-
نبودم مرد اين ميدان و آورد او به ميدانمشاعر : اوحدي مراغه اي چو گويم کرد سرگردان و ميبازد به چوگانمنبودم مرد اين ميدان و آورد او به ميدانمبيندازد دگر بار و کند در خاک غلتانمبنازم در بغل گيرد، چو جان خويشتن، ليگنکه خويش کرد سرگردان و رويش کرد حيرانمچو مستان بر در و ديوار ميافتم ز دست اوبه پايش زان در افتادم که ميآرد به پايانمز دستش زان نمينالم که بر ميگريد از خاکمهمي تازد بهر سوي و همي بازد بهرسانمجهاني در تماشاي من و او رفته و آن بتکه راي او طلبگارست و روي او نگهبانمازو