-
درهجر تو درمان دل خسته ندانمشاعر : اوحدي مراغه اي زان پيش که روزي به غمت ميگذرانمدرهجر تو درمان دل خسته ندانمآري، برسم، گر ز غمت زنده بمانمگفتي که: به وصلم برسي زود، مخور غمتا دل بتو بگذارم و خود را برهانمبر من ز دلست اين همه، کو قوت پايي؟همنقد بده بوسه، که من وعده ندانمجانا، چو به نقد از بر من دل بربوديبگذشتي و بگذاشتي از پي نگرانم؟ديدي که: چو دادم دل خود را بتو آساناينست که از روي تو دوري نتوانمجان از کف اندوه تو آسان نتوان بردامروز نگه کن که: نه اينست و نه آنمدي با من آسوده دلي ديد