-
نگشتي روز من تيره، ندانستي کسي رازمشاعر : اوحدي مراغه اي اگر دردت رها کردي که من درمان خود سازمنگشتي روز من تيره، ندانستي کسي رازمکه گر سنگم به تنگ آيم و گر پولاد بگدازممکن جور، اي بت سرکش، مزن در جان من آتشکنون با غير بنشستي و من سر نيز در بازمتنم خستي و دل بستي و اندر بند جان هستيبه سنگم ميزني اکنون که ممکن نيست پروازمنخستم دانه ميدادي که: در دام آوري ناگهبه عذر خاک پاي تو کفن بر گردن اندازمبه خاک من ترا روزي پس از مرگ ار گداز افتدگرم زين گونه دل جويي، نبيني بعد ازين بازمبه