-
به غم خويش چنان شيفته کردي بازمشاعر : اوحدي مراغه اي کز خيال تو به خود نيز نميپردازمبه غم خويش چنان شيفته کردي بازمهيچ شک نيست که چون روز بداند رازمهر که از نالهي شبگير من آگاه شودآن چنانم که ببيني و نداني بازمگفته بودي: خبري ده، که ز هجرم چوني؟هيچ غم نيست، تو ميسوز، که من ميسازمعهد کردي که: نسوزي به غم خويش مراگو: همه شهر بدانند که: شاهد بازمبعد ازين با رخ خوب تو نظر خواهم باختکه حلالت نکنم گر نکشي از نازمآن چنان بر دل من ناز تو خوش ميآيدهم به خاک سر کوي تو بود پروازماگر از دام