-
من از پيوستگان دل غريبي در سفر دارمشاعر : اوحدي مراغه اي که بياو آتش اندر جان و ناوک در جگر دارممن از پيوستگان دل غريبي در سفر دارمحرامست ار ز حال خود سر مويي خبر دارمز حال خود خبر دارم نکرد آن ماه و زين غصهبجز عکس خيال او، که پيش چشم تر دارممرا تا او برفت از در نيامد در نظر چيزينمييارم که از خلوت زماني سر بدر دارمز بيم آنکه چشم من ببيند روي غير اومن محروم سر گردان عداوت با قمر دارمبه حکم آنکه جاي او قمر ميبيند از گردونکه من، حال، ز آب ديده سيلي بر گذر دارممرا امروز بگذاريد ه