-
گمان مبر که ز مهر تو دست وادارمشاعر : اوحدي مراغه اي که گر چه خاک زمينم کني، هوا دارمگمان مبر که ز مهر تو دست وادارممرا ز غير چه انديشه؟ چون ترا دارماگر جهان همه دشمن شوند باکي نيستنظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟مرا که روز و شب انديشهي تو بايد کردکه دشمني چو فراق تو در قفا دارمبه وصل روي تو ايمن کجا توانم بود؟به خردهاي چنان با تو ماجرا دارمدلم شکستي و مهرت وفا نکرد، که منشکسته دل شدن از يار آشنا دارمز آشنا دل مردم درست گردد و منبه من مگوي، که من درد بيدوا دارمقبول کن ز من، اي اوحدي