-
سرم سوداي او دارد، زهي سودا که من دارم!شاعر : اوحدي مراغه اي از آن سر گشته ميباشم که اين سوداست در بارمسرم سوداي او دارد، زهي سودا که من دارم!اگر زين بند نتوانم که: پاي خود برون آرمسرم در دام اين سودا بهل، تا بسته ميباشدچو ياد رخ خوبش ز دور آسايشي دارمحديث آن لب شيرين رها کرديم و بوسيدنکه تا بوديم کار اين بود و تا باشم درين کارمز کار عشق او ما را نشايد بود بيکاريز من پرس اين حکايت را، که در دامش گرفتارمنشان دانهي خالش ز هر مرغي چه ميپرسي؟اگر زاري کنم وقتي، چه باشد؟ عاشق