-
همه کاميم برآيد، چو در آيي ز درمشاعر : اوحدي مراغه اي که مريد توام و نيست مراد دگرمهمه کاميم برآيد، چو در آيي ز درماگر آن ساعد و دست تو بسازد کمرمبر سر من بنهد دست سعادت تاجيمرهمي ساز، که تير تو گذشت از سپرمپيش دل داشته بودم ز صبوري سپريسوزني نيست ملامت، که بدوزد نظرمرشتهاي نيست نصيحت، که ببندد پايمور بود هم بسر کوي تو باشد سفرمفال ميگيرم وزين جا سفري نيست مراغرضم جمله تو باشي، چو به جايي نگرمهيچ جايي ز تو خالي چو نميشايد ديداشک با ديده همي گويد و خون با جگرمراز عشق تو ببيگانه ن