-
ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندي کردمشاعر : اوحدي مراغه اي به آخر چون در افتادم سر خود را فدي کردمز عشقت روز اول من به شهر اندر ندي کردمکه خاني بر سر راهت ز خون دل بني کردمبه خاکم چون رسي، شايد زماني گر فرود آييچو از خاک سر کويت تن خود را ردي کردمبه خون من علمها را چه سود اکنون به پا کردن؟که اندر راه جان بازي به فرهاد اقتدي کردماگر بر جان شيرينم فرستي رحمتي، شايدپشيماني چه سود اکنون؟ من اينبيع و شري کردمندادي کام در عشقت، بدادم جان خود، ليکندريغ آن رنجهاي من! که چندين احتمي