-
شب دوشينه در سوداي او خفتمشاعر : اوحدي مراغه اي از آن امروز با تيمار و غم جفتمشب دوشينه در سوداي او خفتماگر دستم رسد در پاي او افتمزمن هر چند سر ميپيچد آن دلبرخطا کردم که: با زلفش برآشفتمچو چين زلف او آشفته شد حالمکه راز خويش را از ديده ننهفتمازان کرد آشکارا ديده راز منکه پند نيک خواه خويش نشنفتمببيند بد سگالان اندر افتادمبه مژگانهاش خاک آستان رفتمبه بوي آنکه چشمم روي او بيندکز آب ديده با باد صبا گفتمدل او باد پندارد حکايتهاحرامست ار شبي بيياد او خفتمازان روزي که ديدم زلف شبرنگشزبان ا