-
تو دامن از کف من دوش در کشيدي و گفتمشاعر : اوحدي مراغه اي که: آستين تو بوسم، بر آستان تو افتمتو دامن از کف من دوش در کشيدي و گفتمز ديده اشک بباريد و من چو گل بشکفتمدلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرتچو يک دو روز بديدي که با خيال تو جفتمز طيره بر نظرم نيز راه خواب ببستيفغان کنم ز تو،منکر شوي که: هيچ نگفتمهزار تلخ بگويي مرا و چون بر مردماگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتمز رنگ گونهي زردم چو روز گشت هويداز نالهي من مسکين نخفتهاند و نخفتم!درين فراق چه شبها که مردمان محلتعجب! که