-
من از ديوانگي خالي نخواهم بود تا هستمشاعر : اوحدي مراغه اي که رويت ميکند هشيار و بويت ميکند مستممن از ديوانگي خالي نخواهم بود تا هستمکدامين را توانم زد؟ که نه تيرست و نه شستمصدم دشمن به شمشير ملامت خون همي ريزدنميدانم چه خارست اين که من در پاي خود جستم؟سر خود را فدا کردم گل يک وصل ناچيدههمين صبرست و تن داري، که کمتر ميدهد دستمغم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آيداگر با ياد روي او خبر دارم که من هستمخبر دارم: نيايد گفت از آيين وفاداريکزين دستم که ميبيني به صد فرياد از آن دستم