-
صنما، به دلنوازي نفسي بگير دستمشاعر : اوحدي مراغه اي که ز ديدن تو بيهوش و ز گفتن تو مستمصنما، به دلنوازي نفسي بگير دستمتو در آن، گمان که: من خود ز کمند عشق جستمدل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگهبپذير تحفهي من، که عظيم تنگ دستمدل تنگ خويشتن را به تو ميدهم، نگاراچو تو ايستاده بودي، به چه روي مينشستم؟خجلم که بر گذشتي تو و من نشسته، ياربکه به مسجدم نخواند، چو ترا همي پرستمبه مذن محلت خبري فرست امشبمگرت نميرسانند چنانکه ميفرستم؟چه سلامها نبشتم بتو از نيازمندي!و گرم ربوده گفتي، نش