-
اي زاهد مستور، زمن دور، که مستمشاعر : اوحدي مراغه اي با توبهي خود باش، که من توبه شکستماي زاهد مستور، زمن دور، که مستممن خرقهي پوشيده به زنار ببستمزنار ببندي تو و پس خرقه بپوشيهر بت که بدين نقش بود من بپرستمهمتاي بت من به جهان هيچ بتي نيستجز خاک در او نبود جاي نشستمفرداي قيامت که سر از خاک برآرمجز حلقهي آن در، بستانيد ز دستمدست من و دامان شما، هر چه ببينيدروزي دو، که مرغ قفس و ماهي شستمبر گرد من ار دانه و داميست عجب نيستدر دل طرب اوست، به هر گونه که هستمدر سر هوس اوست، به هر گوشه