-
به مسجد ره نميدانم، گرفتار خراباتمشاعر : اوحدي مراغه اي جزين کاري نميدانم که: در کار خراباتمبه مسجد ره نميدانم، گرفتار خراباتمخراباتيست يار من، از آن يار خراباتمخراب افتاد کار من، خرابات اختيار منز بهر آن چنين مستم، که هشيار خراباتمز دام زاهدي جستم، به قلاشي کمر بستمبه من ده شربت باقي، که بيمار خراباتمبگردان باده، اي ساقي، چو اندر خيل عشاقيچو بار از خر بيفگندم، سبکبار خراباتمخرد ميداشت در بندم، پدر ميداد سوگندمکه گر در مسجدم بيني، طلبگار خراباتمتو گر جوياي تمکيني، سزد با م