-
Nشاعر : اوحدي مراغه اي . . .N. . .Nديديم و بيغروب نبودند و بيافولبنماي روي خويش، که غير از تو هر چه هستيا خود جواب ما بده ار گشتهاي ملوليا يک زمان به جانب ما نيز ميل کنتقصير ميکنم ز فرستادن رسولترسم رسول دين تو گيرد، بدين سبباندر زمانه فارغم از شهرت و خمولتا شد به عشق روي تو مشهور نام مناز بندگي تجاوز و از چاکري عدولگر عدل بينم از تو و گرنه نميتواناين آه سرد و سوز دل و ناله و غولدر جانم آتشيست ز هجر تو ورنه چيست؟کاهل حديث عرض سخن ميدهند و طولدر وصف قد و زلف تو هر چند سالهاستامروز ميکند به دل اوحدي نزولاز آس